هی می گم این پسرا جنبه ی خارج درس خوندن رو ندارن ، هی شما به من بگید ، تو فمنیستی ، تو با پسرا مشکل داری ، تو فلانی .البته بگما پسرا جنبه ی هیچ چی رو ندارن ...من هیچ چیزی در مورد این مطلب نمی گم ، فقط خودتون برید ادامه ی مطلب و داستان رو بخونید ...اگه این داستان واقعی بود که خدا ، صبر ایوب به مادر پسره بده ...
خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود .او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر به نام vikki زندگی می کند . کاری از دست خانم حمیدی برنمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود . او به رابطه ی میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد .مسعود که فکر مادرش را خوانده بود ، گفت :من می دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و vikki فقط هم اتاقی هستیم .
حدود یک هفته بعد ،vikki پیش مسعود آمد و گفت :از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟؟؟؟
" خب ، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد ."
او در ایمیل خود نوشت : مادر عزیزم ، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید ، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید .اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید ، گم شده ." با عشق ، مسعود ."
روز بعد مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود : پسر عزیزم ، من نمی گم تو با vikki رابطه داری !!! ، و در ضمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری ، اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود .با عشق ، مامان.