این مطلبم شاید برای هرکسی جالب نباشه اما به خاطر این که این حرف ها تو گلوم گیر کرده بود ، ریختم روی صفحه ی وبلاگم ...ببخشید که من اسم آدم های توی اتفاقات مطلبم رو نگفتم؛ چون یه کسی این مطلب رو احتمال میدم بخونه که مطمئنا این افراد رو خوب می شناسه ...در ضمن من هنوز با اون پسره ( آقای م.ی که تو مطلبم ازش یاد کردم ) حرف دارم فقط منتظر یه اتفاق هستم که ببینمش تا بتونم بشورمش بذارمش کنار ...
- یه روز یه پسری که نمی خوام اسمشو بگم من رو دید و کلی یعد از اون نگاه پشت سرم درباره ی قیافه ام حرف زد دیگه از اون به بعد تصمیم گرفتم عکسم رو به هیچ پسری نشون ندم یا جلوی هیچ پسری مستقیم نایستم تا با دقت به صورتم نگاه کنه ...
- یه بار که شدت علاقه ام نسبت به یه خواننده ی خارجی زیاد شده بود و فکر می کردم با وجود اینکه سی و هفت سالشه هنوز ازدواج نکرده و از این قضیه خیلی خیلی خوش حال بودم ، بعد از چند روز فهمیدم که نه تنها زن داره بلکه چهارتا هم بچه داره که من تو این مدت نفهمیده بودم ، تا سه روز افسردگی گرفته بودم و از اون به بعد تصمیم گرفتم که ازدواج نکنم یا اگر می کنم با یه مرد خارجی بور چشم آبی قد بلند ازدواج کنم ...
- یه بار تحت تاثیر تعریف های یه بنده خدایی قرار گرفتم ( داستانش طولانیه ) از همون شب تصمیم گرفتم که چادر سرم کنم نه به خاطر اون بلکه به خاطر خودم ...
- یه بار به خاطر رفتار های یه آدم (اگه اسم نمی برم به خاطر اینه که بعضیا این آدم های موردنظر من رو می شناسند ) و بدقولی پدرم تصمیم گرفتم دیگه پامو تو خونه ی اون آدم نذارم و از اون محل تنفر پیدا کنم ...
- از دبستان عاشق گوشی موبایل بودم ...هرچی به مامانم اصرار کردم قبول نکرد که برام موبایل بخره بعد از این که دیدم خواهرم بعد از کنکور و قبول شدن تو دانشگاه دولتی رفت یه گوشی خرید و با توجه به اینکه الان تقریبا نصف بیشتر دانش آموزایی که گوشی دارند درسشون ضعیفه پس من هم تصمیم گرفتم که هروقت رفتم دانشگاه گوشی بخرم ...
- به خاطر همون پسره که گفتم پشت سرم درباره ی قیافه ام گفته ( حالا فکر کرده قیافه ی خودش مایکل جکسونی چیزیه ) تصمیم گرفتم هر طور شده بعد از بیست سالگیم چشمام رو عمل کنم تا هیچ پسری جرئت نکنه با دیدن من بگه "اه ...این که عینکیه ...من که عینکی دوست ندارم " می خوام صد سال سیاه دوست نداشته باشی . دوست دارم یه دفعه بهش بگم بیاد وبلاگم و هر چی از دهنم در میاد بارش کنم ...آخه آقای م.ی به چیت می نازی به قیافت ؟ به صدات ؟ به قد تقریبا بلندت ؟ آخ دوست دارم یه بار به اون بنده خدایی که این آقای م.ی رو می شناسه و باهاش در ارتباطه بگم از طرف من همه ی این حرف ها رو بهش بزنه حیف که روم نمیشه ...
خلاصه این بود بعضی از تصمیم های تقریبا بزرگ من که هرکدوم بعد از اتفاقایی که برام افتاده شدن یکی از تصمیم های زندگیم البته شاید از نظر شما چندان بزرگ هم نباشه اما برا ی من هست ...